هرچه بگنددنمکش می زنند                       بچه که نق زدکتکش می زنند
میازارموری که دانه کش است             که بابای او لات وچاقوکش است
میازارموری که دانه کش است           بترس ازعمویش که چاقوکش است
مزن برسرناتوان دست زور                   بزن برسرش سنگی ازراه دور
درخت غم بردلم کرده ریشه               ز یک بانک وام خواستم گفت نمیشه
اگرداری عقل ودانش وهوش                  بخرهوندا بزن هندل بزن روش
آمدی جانم به قربانت ولی حالاچرا؟         دیرپول اجاره میزنی تیپاچرا؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالاچرا  بوی الرحمن وحلوامی دهی حالاچرا؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالاچرا؟من که باخرگفته بودم باهواپیما چرا؟
     

-سلام اسم من فاطمه است فردا تولد من است الان درحال خریدن وسایل تولدم هستم وقتی که ازمغازه بیرون اومدیم یه دخترپنج ساله دیدم که داره گداهی می کنه خیلی دلم واسش سوخت.

وحالابقیه ی داستان رااززبان من بشنوید:

روز تولد فرارسیدهمه ی مهمان ها امدند فاطمه به یاد دختر گدا افتاد مقداری از کیک را برای دخترگدا کنار گذاشت .او جریان رابه مادرش گفت.وقتی که مهمانان کادوهارا به فاطمه دادند او کادوها را برداشت وبه دخترگدا داد ودخترک بسیارخوشحال شد.